دبستان نرجس ناحیه 6 اصفهان
| ||
سرای احمد امشب رشک طور است [ جمعه 93/1/29 ] [ 12:28 صبح ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
[ جمعه 93/1/29 ] [ 12:22 صبح ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
[ جمعه 93/1/22 ] [ 6:50 عصر ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
پرسش 1 چگونه میتوانید 5 مستطیل رنگی کنار هر یک از مربعها را به گونهای که همپوشانی نداشته باشند در داخل مربعها قرار دهید. پرسش 2 در یک جدول مربعی شکل اعداد 1 تا N به ترتیب صعودی در ردیفهای افقی در کنار هم قرار گرفتهاند. اگر این شکل بخشی از جدول باشد، ابعاد جدول را چگونه محاسبه میکنید. پرسش 3 در چه ساعتی در فاصله زمانی بین 12 ظهر تا 1 بعد از ظهر، دو عقربهای که ساعت و دقیقه را نشان میدهند با زاویهای 180 درجه نسبت به هم قرار میگیرند؟
* * * * * * * * * *
پاسخ 1: اگر مستطیلها را به این شکل در داخل مربعها قرار دهید همپوشانی نخواهند داشت.
پاسخ 2: اگر این شکل بخشی از جدول باشد جدول اعداد، مربعی به ابعاد 5×5 است. پاسخ 3: در فاصله بین ساعت 12:32:43 و 12:32:44 عقربههای ساعت شمار و دقیقه شمار با زاویه 180 درجه نسبت به هم قرار میگیرند. [ جمعه 93/1/15 ] [ 5:52 عصر ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
[ چهارشنبه 93/1/13 ] [ 8:26 عصر ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
خواص دارویی سیب 1)سیب یک میوه قلیایی است و تمیز کننده بدن است و بعلت دارا بودن پکتین زیاد آب اضافی بدن را خارج می سازد غذاها
خواص دارویی سیب [ چهارشنبه 93/1/13 ] [ 7:52 عصر ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی *** حافظ شیرازی
[ دوشنبه 92/12/19 ] [ 9:33 عصر ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
[ یکشنبه 92/12/4 ] [ 11:16 عصر ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
داستان آلزایمرمادر !
چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ... گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!" گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن." گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟" گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!" گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!" خجالت کشیدم ...! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم قرآن و نون روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن! آبنات رو برداشت گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی." دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: "مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن." اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: "چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!" در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب میگفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!" [ یکشنبه 92/12/4 ] [ 10:55 عصر ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
[ شنبه 92/11/26 ] [ 10:47 عصر ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |