دبستان نرجس ناحیه 6 اصفهان
| ||
گنجشک و خدا روزها می گذشت اما گنجشک باخداهیچ نمی گفت ، هر بار فرشتگان سراغش رامی گرفتند ، خدا می گفت: می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را درخود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهای او دوختند ، اما باز هم هیچ نگفت تا خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه در سینه ی تو سنگینی میکند. گفت: لانه ی کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام . اما تو با توفانی بی موقع آن را از من گرفتی ! آن لانه ی محقرم کجای دنگنجشک یا را گرفته بود؟ سکوتی در عرش حکم فرما شد. فرشتگان همه سربه زیر انداختند. خدا گفت: ماری درلانه ات بود.خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات راواژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پرگشودی .گنجشک اما خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم وتو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. صدای گریه اش ملکوت را پر کرد. پند 1 : گاهی اوقات اتفاقات نا خواسته سبب رنجش ما میشود آیا تا به حال به دنبال علت اتفاق بوده ایم. شاید مصلحتی درآن، وشاید خیری .پس بعضی ازخواسته ها وآرزوهایمان اسرار نورزیم شاید این خواسته در آینده ای نه چندان دور تبعات ناخوشایندی برای ما داشته باشد. ( از کتاب : پندهای قند پهلو ، گرد آورنده : مهندس حسین شکر ریز انتشارات فکر آذین )
[ شنبه 93/9/22 ] [ 11:27 عصر ] [ کلاس چهارم الف ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |