« قصه ای از مرزبان نامه »
روزی بود و روزگاری بود. یک خروس بود که قصه گفتن و داستان شنیدن را دوست می داشت و هر وقت مرغ ها و کبوترها و گنجشک ها را می دید از آن ها می خواست که سرگذشت های دیده یا شنیده را تعریف کنند. آن ها هر وقت دور هم بودن خروس را هم دعوت می کردند، دور هم می نشستند و قصه می گفتند.
هر چه را خودشان دیده بودند و هر چه را شنیده بودند از حیله ها و حقه هایی که شغال ها و روباه ها و شکارچی ها برای گرفتن مرغ ها به کار می بردند و از بلاهایی که بر سر خودشان یا دوستانشان آمده بود سخن می گفتند و خروس از این راه خیلی خبرها به دست می آرود.
یک روز خروس تنها مانده بود و باغچه ای هم که در آن زندگی می کرد درش باز بود خروس هم آمد توی کوچه و قدم زنان از کوچه به صحرا رسید. فصل بهار بود و صحرا سبز و خرم بود، درخت ها شکوفه کرده و بوی گل در هوا پاشیده بود. خروس دلش به شوق آمد و به صدای بلند آوازی خواند.
روباهی در آن نزدیکی بود. صدای خروس را شنید و هوس گوشت خروس کرد، پا به دویدن گذاشت و به سرعت به طرف خروس آمد . خروس همین که روباه را دید از ترس پرید روی دیوار و از آن جا به روی شاخه درختی پرید و همان جا نشست. روباه وقتی دید خروس از دسترس او دور شد بنای زبان بازی را گذاشت و به خروس گفت:
چرا رفتی بالای درخت؟ مگر از من هم می ترسی؟ من که با تو دشمنی ندارم. من وقتی آواز تو را شنیدم حظ کردم و دیدم آواز خوبی داری آمدم از دیدار تو و رفاقت با تو بهره مند شوم. هوا هم خیلی خوب است، گل ها هم شکفته است، صحرا هم سبز است، آواز تو هم غم را از دل می برد، من هم از اشخاص هنرمند بسیار خوشم می آید و چه خوب است، قدری با هم در این صحرا گردش کنیم.
خروس که داستان های بسیاری از حیله روباه شنیده بود و می دانست این حرف ها همه برای پائین آوردن او از درخت است جواب داد: بله هوا خوب است، صحرا هم سبز است، گل ها هم شکفته است، آواز من هم بد نیست ولی من تو را نمی شناسم و همیشه پدرم مرا نصیحت می کرد که با مردم ناشناس رفاقت نکنم و با کسی که از من قوی تر است در جاهای خلوت تنها گردش نکنم.
من همیشه پند پدر را به یاد دارم و می دانم که بسیاری از جوجه ها از رفاقت با مردم ناشناس پشیمان شده اند. روباه گفت: بله، بله، من هم با پدرت دوست هستم، چه مرد خوبی است، من از موقعی که تو بچه بودی هر روز به خانه شما می آمدم، اتفاقا همین دیروز با پدرت با هم بودیم از تو هم تعریف می کرد و می گفت: پسرم خیلی باهوش و زیرک است و بعد پدرت از من خواهش کرد که در صحرا و بیابان مواظب تو باشم تا کسی نتواند به تو چپ نگاه بکند.
خروس گفت: پدرم هیچ وقت از تو صحبتی نکرد. و من هرگز یاد ندارم که روباهی در خانه ما رفت و آمد داشته باشد. علاوه بر این پدر من پارسال مرحوم شده و تعجب می کنم که تو می گویی دیروز با او صحبت کردی. روباه گفت: ببخشید، مقصود من مادرت بود. دیروز مادرت سفارش می کرد که تو را تنها نگذارم، اصلا من با همه خویشاوندان شما دوستی دارم و همه از من تعریف می کنند، حالا اگر میل نداری گردش کنی حرفی نیست، ولی از این که از راه رفتن با من احتیاط می کنی خیلی متاسفم که هنوز دوست و دشمن خود را نشناخته ای و نمی دانم چه کسی ممکن است از من بد گویی کرده باشد.
خروس گفت: من درباره تو از کسی نشنیده ام، اما این را می دانم که خروس و روباه نباید با هم رفاقت کنند. چون که روباه از خوردن خروس خوشش نمی آید و خروس عاقل باید خودش دلش بسوزد و با دشمن خود دوستی نکند. روباه با خنده جواب داد: گفتی دشمن؟ دشمن کدام است؟ مگر خبر نداری دشمنی از میان حیوانات برداشته شده و سلطان حیوانات حکم کرده است که تمام حیوانات با هم دوست باشند و هیچ کس به دیگری آزای نرساند.
اینک توی این بیابان گرگ و گوسفند با هم دوست شده اند، مرغ خانگی روی پشت شغال سوار می شود و در صحرا گردش می کند، شاهین دیگر کبوتر را نمی گیرد و سگ به روباه کاری ندارد. خیلی عجیب است که تو هنوز از اختلاف حیوانات حرف می زنی، این حرف ها دیگر قدیمی شده و همه حیوانات مثل شیر و شکر با هم می جوشند. وقتی روباه داشت این حرف ها را می زد، خروس گردن خود را دراز کرده بود و توی راهی که به آبادی می رسید نگاه می کرد و جواب روباه را نمی داد.
روباه پرسید: کجا را نگاه می کنی که حواست اینجا نیست؟ خروس گفت: یک حیوانی را می بینم که از طرف آبادی دارد می آید، نمی دانم کدوم حیوانی است اما از روباه کمی بزرگتر است و گوش ها و دم بزرگ و پاهایش باریک و بلند است و مثل برق و باد می دود و می آید. روباه از شنیدن این حرف ترسید و دست از فریب دادن خروس برداشت و در فکر بود که به کجا بگریزد و چگونه پناهگاهی پیدا کند و پنهان شود و شروع کرد به طرف صحرا رفتن. خروس که روباه را خیلی وحشت زده دید گفت: حالا کجا می روی؟ صبر کن ببینم این حیوان که می آید چه جانوری است؟ شاید او را هم روباه باشد.
روباه گفت: نه از نشانه هایی که تو می دهی معلوم می شود که این یک سگ شکاری است و ما میانه خوبی با هم نداریم می ترسم مرا اذیت کند. خروس گفت: پس چطور خودت الان می گفتی سلطان حکم کرده است که همه با هم دوست باشند و گرگ و گوسفند و روباه و خروس رفیق شده اند و کسی با کسی کاری ندارد. روباه گفت: روباه بله، اما می ترسم این سگ هم مثل تو فرمان سلطان را هنوز شنیده باشد و ماندن من صلاح نیست. این را گفت و رفت.