سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دبستان نرجس ناحیه 6 اصفهان
 
لینک دوستان

نمایشگاه حجاب


پیامک تبلیغاتی
[ سه شنبه 92/12/6 ] [ 2:50 عصر ] [ معاونت آموزشی ] [ نظرات () ]

                                                                            

                                                                  

                                                      

 


شما فقط امروز را دارید. فقط همین امروز را. دیروز خاطره‌ای بیش نیست و نمی‌توانید تغییرش دهید. فردا خیالی بیش در ذهنتان نیست. سعی کنید بیشتر در زمان حال زندگی کنید؛ در همین امروز. نگران آینده و گذشته‌تان نباشید. درغیراینصورت بخش مهمی از شادی و خوشبختی را که همین الان در اختیارتان است از دست می‌دهید.


پیامک تبلیغاتی
[ یکشنبه 92/12/4 ] [ 11:16 عصر ] [ کلاس پنجم ب ] [ نظرات () ]

 

داستان آلزایمرمادر !



چمدونش را بسته بودیم،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ...
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!"
گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"
گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!"
گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!"
خجالت کشیدم ...! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی."
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
"مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
"گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!"

پیامک تبلیغاتی
[ یکشنبه 92/12/4 ] [ 10:55 عصر ] [ کلاس پنجم ب ] [ نظرات () ]

دلی را نشکن شاید آنجا خانه خدا باشد.

انسانی را تحقیر نکن شاید او محبوب خدا باشد.

کمک کوچکی را دریغ مکن شاید آن کلید در بهشت باشد.

گناهی را کوچک مشمار شاید آن لحظه مرگ تو باشد.

وقت نماز حاضر شو شاید آن آخرین دیدار تو باشد.


پیامک تبلیغاتی
[ یکشنبه 92/12/4 ] [ 6:58 عصر ] [ کلاس سوم ] [ نظرات () ]

مؤدب رویاهای آبی مؤدب


پیامک تبلیغاتی
[ شنبه 92/12/3 ] [ 7:27 عصر ] [ کلاس اول ] [ نظرات () ]

 


پیامک تبلیغاتی
[ شنبه 92/12/3 ] [ 7:21 عصر ] [ کلاس اول ] [ نظرات () ]

 


پیامک تبلیغاتی
[ شنبه 92/12/3 ] [ 7:15 عصر ] [ کلاس اول ] [ نظرات () ]

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الا بذکرالله تطمئن القلوب

بدرستی که یاد خدا دلها را آرامش می بخشد


پیامک تبلیغاتی
[ پنج شنبه 92/12/1 ] [ 9:19 عصر ] [ کلاس اول ] [ نظرات () ]

حجاب


پیامک تبلیغاتی
[ چهارشنبه 92/11/30 ] [ 8:48 عصر ] [ کلاس پنجم الف ] [ نظرات () ]

نوروز در راه است


پیامک تبلیغاتی
[ چهارشنبه 92/11/30 ] [ 4:23 عصر ] [ کلاس پنجم الف ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 492
بازدید دیروز: 281
کل بازدیدها: 332687