دبستان نرجس ناحیه 6 اصفهان
| ||
سرای احمد امشب رشک طور است ![]() [ جمعه 93/1/29 ] [ 12:28 صبح ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
![]() [ جمعه 93/1/29 ] [ 12:22 صبح ] [ کلاس پنجم ب ]
[ نظرات () ]
به یاد مادر هنوز هم هر جا نامت را میشنوم... کاش باشی و بتوان شامه پر کرد از بوی تو، ای شببوی شبهای بیبوی من. کجایی ای منِ من؟ کجایی ای من؟ تا جانی دوباره بخشی این من را ... بی تو این من تهی است، هیچ است و پوچ با تو این من، من است. آری با توام ای مادرم ... روحت شاد و آرام مادرم ... ![]() [ پنج شنبه 93/1/28 ] [ 1:24 صبح ] [ کلاس چهارم الف ]
[ نظرات () ]
متن و جملات زیبا برای مادر
* مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو ، صبوری
![]() [ پنج شنبه 93/1/28 ] [ 12:46 صبح ] [ کلاس چهارم الف ]
[ نظرات () ]
![]() [ پنج شنبه 93/1/28 ] [ 12:22 صبح ] [ کلاس چهارم الف ]
[ نظرات () ]
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی . همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا... ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم! وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.. آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی!! به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو... برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با همه عشق و علاقه من به تو قلب مادر به اندازهای گسترده است که همیشه میتوانید بخشش و گذشت را در آن بیابید. ( اونوره دو بالزاک )
![]() [ پنج شنبه 93/1/28 ] [ 12:12 صبح ] [ کلاس چهارم الف ]
[ نظرات () ]
![]() [ دوشنبه 93/1/25 ] [ 10:47 عصر ] [ کلاس چهارم الف ]
[ نظرات () ]
![]() [ دوشنبه 93/1/25 ] [ 10:45 عصر ] [ کلاس چهارم الف ]
[ نظرات () ]
![]() [ دوشنبه 93/1/25 ] [ 7:39 عصر ] [ کلاس دوم ب ]
[ نظرات () ]
می گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر استاد بکلی مبهوت شد، زیرا آنها را بعنوان دونمونه اگر این دانشجو این موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله بلکه برعکس فکر می کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام برای آنکس که ایمان دارد ناممکن وجود ![]() [ یکشنبه 93/1/24 ] [ 9:24 عصر ] [ کلاس چهارم الف ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |